سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آلارم عاشقی...

از کنارشان که عبور می کنم، حس آشنایی وجودم را معطر می کند.
نمیدانم چرا انقدر از ته دل دوستشان دارم!
عصر های دانشگاه که می شود، گذارم اگر به اطراف دفاتر بسیج بخورد، کمی آرام تر قدم بر میدارم،
خصوصا اگر  یکی دو نفر از بچه های بسیج آنجا باشند ، یا به صحبت مشغول ؛ یا انجام کاری ، یا آماده سازی فضا برای برنامه ای و...
آرامتر قدم بر میدارم به امید آنکه وجودم از حس علاقه ای که به بچه های بسیج و دفترهای بسیج دارم، سیراب گردد.... گرچه اگر ساعت ها هم آنجا بایستم، از عطش علاقه ام کم نخواهد شد.
ظاهر و تیپ و  قیافه شان که واقعا دوست داشتنی است... اگر می شد، می ایستادم گوشه ای و ساعت ها نگاهشان می کردم ...
نمی دانم چرا اگر دانشجوی بسیجی ای از کنارم عبور کند ... دلم آلارم صفا و خلوص و عاشقی می دهد...
حتی اگر  نشناسمش ...


پرورش جوانان خداجوی بسیجی ، فتح الفتوح امامرض است.  مقام معظم رهبری

وقتی قطرات خون شهدای فتنه بر ران کروبی چکید + عکس


برچسب‌ها: شخصیدانشگاه نوشتباور هابسیج

نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

اتوبوس نوشت یا « ازدواج کردی دخترم؟ »

دوستم لطف کرد و با من آمد دکتر و قرار شد با هم برگردیم.
وارد ایستگاه شدیم که اتوبوس خالی جلوی پایمان ایستاد! (بلانسبت عرفای بزرگ که کفش جلوی پایشان جفت میشده است!!)
با شادی فراوان سوار باس یا همان اتوبوس خودمان شدیم. 2 تا از صندلی های خالی رو انتخاب کردیم و نشستیم به زدن ادامه ی حرف هایمان!
ایستگاه بعد، خانمی بچه نوزاد به بغل وارد اتوبوس شد. بچه اش داشت شیر می خورد. بی درنگ بلند شدم تا او بنشیند.
و او هم کمی وارد بحث های ما شد.
مدتی بعد بچه اش گریه کرد و آرام نداشت. مجبور شد بلند شود و من دوباره بروم سرجایم بنشینم.
در تمام این لحظه ها خانمی چشم از ما برنمیداشت. میانسال میزد حدود 50 سال.
چادری و عینک مادربزرگانه ای به چشم داشت. می خندید. به ما گفت: شما خواهرید؟
دوستم: نه! دوست هستیم.
خانم: چقدر به هم شبیهید!! (حال که ما حتی رنگ پوست هایمان هم شبیه هم نبود!!)
خانم: گشتید یکی رو پیدا کردید باهاش دوست بشید که مثل هم باشید ها!!!
ما : ....
و خانم چشم از ما دو تا بر نمیداشت.
هردویمان می دانستیم در سرش چه می گذرد. احتمالا داشت پسر جوان خودش یا خواهر هایش یا خواهر شوهرهایش یا عموهایش یا برادرهایش و ... را با ما تصور می کرد تا پیدا کند ما به کدام یکی شان می خوریم که ازمان خواستگاری کند!!
در همین حین وقتی 2 ایستگاه مانده بود به پیاده شدنمان، دوستم بلند شد و به خانم گفت: بفرمایید شما بنشینید. ما پیاده میشویم.
خانم که نشست. اما ذهنش همچنان در صورت های ما مشغول فکر کردن بود!
دیدیم بیخیال نمیشود. فکری به سرم زد. من دستکش دستم بود و دوستم حلقه اش دستش نبود. سر حرف را باز کردم و به دوستم بلند گفتم: چرا حلقه ات رو دستت نمی کنی؟
دوستم: امروز یادم رفت. هر روز دستم میکنم. تو چی؟
من: من همیشه حلقه ام دستم هست. حتی توی خونه.
دوستم: جدا؟ من توی خونه درش میارم.

و این شد که نگاه خانم میانسال از ما کم کم برداشته شد!
گرچه تا لحظات آخر قبل از پیاده شدنمان، سرتاپایمان را برانداز کرد.
پیاده که شدیم. با دوستم زدیم زیر خنده!!
چون او هم همین فکری را کرده بود که من کرده بودم...
و چه خوب که خیال خانم را راحت کردیم قبل از آنکه بخواهد از ما بپرسد: ازدواج کردی؟ نامزدی یا عقد؟ عروسی کردی یا نرفتی خونه ی خودتون؟
تا شاید روزنه ای از امید پیدا کند برای پسر دم بختی که در ذهنش سراغ دارد...

نمیدانم چرا قیافه های ما نشان نمیدهد که آب از سرمان گذشته است. هر مسجد و مجلسی که می رویم باید یکی در نظرمان بگیرد برای پسر دم بختی. یا باید جواب این سوال را بدهیم که :ازدواج کردی دخترم؟

خدایا! به همه ی مجردان با ایمان، همسر صالح و مومن عطا کن و به همه ی متاهلان با ایمان زندگی مومنانه در کنار همسر نصیب گردان!
آمین


برچسب‌ها: دوستاندانشگاه نوشتازدواج

نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات
<      1   2   3   4   5   >>   >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز